من در ان سال در مجتمع مسكوني ا اس اپ در خيابان كردستان زندگي ميكردم در انشب از دوستم خدا حافظي كردم و ساعت حدود دوازه به رختخواب رفتم كه در خواب نور بسيار زيادي را ديدم كه برق كل ساختمان ورودي منزلم و داخل خان ام در مجتمع اس پ را خاموش كرد و سفينه در باغچه روبروي سوييت من به زمين نشست همه جا يكسره برف شد و سه ادم شيشه ايكه چشمهاي تيله اي داشتند و داخل بدنشان معلوم بود به طرف من امدند من ترسيدم سعي كردم شماره دوستم را بگيرم و كمك بخواهم انها مرا در تخت فشار دادند و اينقدر انرژي زيادي داشتند كه سه بار تا سقف رفتم و دوباره به تخت محكم كوبيده شدم انها با مهرباني ارامم كردند و گفتند ما بايد روي بدنت يك جراحي بكنيم و ازين پس الفباي تماس با ما را به تو اموزش ميديم ان صفحه شيشه اي كه امروزه ميبينيم اختراع شده در انزمان هنوز اختراع نشده بود بعد سعي كردنمرز بداخل سفينه كه نقره اي و از پايين ان نور مي امد ببرند من فرياد ميزدم و ترسيده بودم به من گفتند ما دشمن نيستيم بوسيله ما تو قدرت پيش بيني پيدا ميكني و حتي گفت دوست تو به جشن عروسي ميرود و همه تا حد مرگ مسموم ميشوند تا اين حد يادم مياد و سوار شدند و رفتند فرداي ان روز دوست من گفت چه شده بود نيمه شب سه بار زنگ زده بودي هر چه ميگفتم بله صداي تلويزيون مي امد و بعد از يك ماه به عروسي رفت كه همه مسموم شدند و به بيمارستان رفتند ، تا امروز من از اين وب سايت و كانال اطلاعي نداشتم ولي هراطلاعاتي نياز باشد در خدمت هستم